دانشجو
.
نويسندگان
.
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دانشجو و آدرس shamim48.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






برچسب‌ها:
[ یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:47 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:45 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:44 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:40 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 30 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:36 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 26 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:58 ] [ . ]

افق تاریـک،

دنیا تـنگ،

نومیدی توان فرساست، می دانم!

ولیکن ره سپردن در سیاهی، رو به سوی روشنی زیباست!

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 26 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:56 ] [ . ]

 

 

 

دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من

 

 

گر از قفس گریزم کجا روم، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندانم

 

 

که دیده برگشودم به کنج تنگنا من

نه بسته‌ام به کس دل، نه بسته کس به من دل

 

 

چو تخته‌پاره بر موج، رها، رها، رها من

ز من هر آنکه او دور ، چو دل به سینه نزدیک

 

 

به من هر آن که نزدیک، ازو جدا، جدا من!

نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی

 

 

که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

ز بودنم چه افزود؟ نبودنم چه کاهد؟

 

 

که گویدم به پاسخ که زنده‌ام چرا من؟

ستاره‌ها نهفتم در آسمان ابری

 

دلم گرفته ای دوست ، هوای گریه با من

 


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 26 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:54 ] [ . ]

بگذار که بر شاخه این صبح دلاویز

بنشینم و از عشق سرودی بسرایم

آنگاه به صد شوق چو مرغان سبکبال

پر گیرم ازین بام و به سوی تو بیایم 

خورشید از آن دور از آن قله پر برف

آغوش کند باز همه مهر همه ناز

سیمرغ طلایی پر و بالی است که چون من

از لانه برون آمده دارد سر پرواز

 پرواز به آنجا که نشاط است و امیدست

 پرواز به آنجا که سرود است و سرور است

 آنجا که سراپای تو در روشنی صبح

 رویای شرابی است که در جام بلور است

 آنجا که سحر گونه گلگون تو در خواب

 از بوسه خورشید چون برگ گل ناز است

 آنجا که من از روزن هر اختر شبگرد

 چشمم به تماشا و تمنای تو باز است

 من نیز چو خورشید دلم زنده به عشق است

 راه دل خود را نتوانم که نپویم

 هر صبح در آیینه جادویی خورشید

 چون می نگرم او همه من ،من همه اویم

 او روشنی و گرمی بازار وجود است

 درسینه من نیز دلی گرم تر از اوست

 او یک سر آسوده به بالین ننهادست

 من نیز به سر می دوم اندر طلب دوست

 ما هر دو در این صبح طربناک بهاری

 از خلوت و خاموشی شب پا به فراریم

 ما هر دو در آغوش پر از مهر طبیعت

 با دیده جان محو تماشای بهاریم

 ما آتش افتاده به نیزار ملالیم

 ما عاشق نوریم و سروریم و صفاییم

 بگذار که سرمست و غزل خوان من و خورشید

 بالی بگشاییم و به سوی تو بیاییم


برچسب‌ها:
[ جمعه 21 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:10 ] [ . ]

دل از من برد و روی از من نهان کرد

 

خدا را با که این بازی توان کرد

 

شب تنهایی ام در قصد جان بود

 

خیالش لطف های بی کران کرد

 

چرا چون لاله خونین دل نباشم

 

که با ما نرگس او سر گران کرد

 

که را گویم که با این درد جانسوز

 

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

 

بدان سان سوخت چون شمعم که بر من

 

صراحی گریه و بربط فغان کرد

 

صبا گر چاره داری وقت وقت است

 

که درد اشتیاقم قصد جان کرد

 

میان مهربانان کی توان گفت

 

که یار ما چنین گفت و چنان کرد

 

عدو با جان حافظ آن نکردی

 

که تیر چشم آن ابرو کمان کرد


برچسب‌ها:
[ جمعه 21 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:9 ] [ . ]

یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد

دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد

                                       آب حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست

                                       خون چکید از شاخ گل باد بهاران را چه شد

کس نمی‌گوید که یاری داشت حق دوستی 

حق شناسان را چه حال افتاد یاران را چه شد

                                       لعلی از کان مروت برنیامد سال‌هاست 

                                       تابش خورشید و سعی باد و باران را چه شد

شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار

مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد

                                      گوی توفیق و کرامت در میان افکنده‌اند 

                                      کس به میدان در نمی‌آید سواران را چه شد

صد هزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست 

عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد

                                     زهره سازی خوش نمی‌سازد مگر عودش بسوخت

                                      کس ندارد ذوق مستی میگساران را چه شد

حافظ اسرار الهی کس نمی‌داند خموش 

از که می‌پرسی که دور روزگاران را چه شد


برچسب‌ها:
[ جمعه 21 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:3 ] [ . ]

چقدر حقیرند مردمانی که نه جرات دوست داشتن دارند

 

نه اراده ی دوست نداشتن

 

نه لیاقت دوست داشته شدن

 

و نه متانت دوست داشته نشدن

 

با این حال مدارم شعر عاشقانه می خوانند!


برچسب‌ها:
[ جمعه 21 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:58 ] [ . ]

 

براي آنان که مفهوم پرواز را نمی فهمند 

 

 

هر چه بيشتر اوج بگيري کوچکتر ميشوي . . .


برچسب‌ها:
[ جمعه 21 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:55 ] [ . ]

جرالدین، در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامه ام را بخوان… من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه، در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کند. من خود یکی از ایشان بودم.

جرالدین دخترم، تو مرا درست نمی شناسی. در آن شبهای بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام. و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند. اما سکه ی صدقه ی آن رهگذر که غرورش را خرد نمی کند رانیز احساس کرده ام. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد. داستان من به کار نمی آید. از تو حرف بزنم. به دنبال نام تو نام من است.

چاپلین، جرالدین دخترم، دنیایی که تو در آن زندگی می کنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار…..

به نماینده خود در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگرت، باید برای آن صورت حساب بفرستی…..

دخترم جرالدین، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه و یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: *من هم از آنها هستم.* تو واقعا یکی از آنها هستی. هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را می شکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه ی پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم. آنجا بازیگران مانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمایی می کنند. اما در آنجا از نور خیره کننده ی نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولی ها تنها نور ماه است. نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمایی نمی کنند؟ اعتراف کن. دخترم… همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانواده ی چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزایی بگوید…….

دخترم، جرالدین، چکی سفید برای تو فرستاده ام که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک فرد فقیر گمنام می باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسوس پول، این فرزند شیطان، خوب آگاهم…….

من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.

دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است…. روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.

از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد…. اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه ی خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است……

دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند….. برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.

دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری می گذارم و با این پیام نامه ام را پایان می بخشم:

 

*** انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از

 

پست و بی عاطفه بودن است. ***


برچسب‌ها:
[ جمعه 21 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:45 ] [ . ]

 

 

ارغوان

 

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

 

آسمان تو چه رنگ است امروز؟

 

آفتابی ست هوا؟

 

یا گرفته است هنوز ؟

 

من در این گوشه که از دنیا بیرون است

 

آفتابی به سرم نیست

 

از بهاران خبرم نیست

 

آنچه می بینم دیوار است

 

آه، این سخت سیاه آن چنان نزدیک است

 

که چو بر می کشم از سینه نفس

 

نفسم را بر می گرداند

 

ره چنان بسته که پرواز نگه

 

در همین یک قدمی می ماند

 

کورسویی ز چراغی رنجور

 

قصه پرداز شب ظلمانی ست

 

نفسم می گیرد

 

که هوا هم اینجا زندانی ست

 

هر چه با من اینجاست

 

رنگ رخ باخته است

 

آفتابی هرگز

 

گوشه ی چشمی هم

 

بر فراموشی این دخمه نینداخته است

 

اندر این گوشه ی خاموش فراموش شده

 

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده

 

یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد

 

ارغوانم آنجاست

 

ارغوانم تنهاست

 

ارغوانم دارد می گرید

 

چون دل من که چنین خون ‌آلود

 

هر دم از دیده فرو می ریزد

 

ارغوان این چه رازی است

 

که هر بار بهار با عزای دل ما می آید ؟

 

که زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است

 

وین چنین بر جگر سوختگان

 

داغ بر داغ می افزاید ؟

 

ارغوان

 

پنجه ی خونین زمین

 

دامن صبح بگیر

 

وز سواران خرامنده ی خورشید بپرس

 

کی بر این درد غم می گذرند ؟

 

ارغوان

 

خوشه ی خون

 

بامدادان که کبوترها

 

بر لب پنجره ی باز سحر

 

غلغله می آغازند

 

جان گل رنگ مرا بر سر دست بگیر

 

به تماشاگه پرواز ببر

 

آه بشتاب

 

که هم پروازان

 

نگران غم هم پروازند

 

ارغوان

 

بیرق گلگون بهار

 

تو بر افراشته باش

 

شعر خونبار منی

 

یاد رنگین رفیقانم را

 

بر زبان داشته باش

تو بخوان نغمه ی نا خوانده ی من

 

شاخه ی هم خون جدا مانده ی من

 


برچسب‌ها:
[ جمعه 21 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:41 ] [ . ]

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا

بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا

نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی

سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست

من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم

دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار

اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود

ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت

اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین

خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی کردی سفر

این سفر راه قیامت میروی تنها چرا


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:15 ] [ . ]

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:13 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:8 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ دو شنبه 17 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:7 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ شنبه 15 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:34 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ شنبه 15 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:31 ] [ . ]

حرف‌های ما هنوز ناتمام ....
تا نگاه می‌کنی :
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آن‌که با خبر شوی
لحظه‌ی عزیمت تو ناگزیر می‌ شود
آی .....
ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان
         چقدر زود
                     دیر می‌شود!


برچسب‌ها:
[ شنبه 15 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:29 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ شنبه 15 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:28 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ شنبه 15 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:27 ] [ . ]

بی تو اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی‎خورشیدند

 

از همان لحظه که از چشم یقین افتادند
چشم‎های نگران آینه‎ی تردیدند

 

نشد از سایه‎ی خود هم بگریزند دمی
هر چه بیهوده به گرد خودشان چرخیدند

 

چون به جز سایه ندیدند کسی در پی خود
همه از دیدن تنهایی خود ترسیدند

 

غرق دریای تو بودند ولی ماهی‎وار
باز هم نام و نشان تو ز هم پرسیدند

 

در پی دوست همه جای جهان را گشتند
کس ندیدند در آیینه به خود خندیدند

 

سیر تقویم جلالی به جمال تو خوش است
فصل‎ها را همه با فاصله‎ات سنجیدند

 

تو بیایی همه‎ی ثانیه‎ها، ساعتها
از همین روز، همین لحظه، همین دم عیدند

 

 


برچسب‌ها:
[ شنبه 15 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:25 ] [ . ]

موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است
ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است
تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است
ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم
پرواز بال ما ، در خون تپیدن است
پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال
اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است
ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش
آیین آینه ، خود را ندیدن است
گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است
بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است


برچسب‌ها:
[ شنبه 15 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:23 ] [ . ]

تـــــــــــــــــرا من زهر شیرین خوانم ای عشق

 

کـــــــــــــه نامی خوش تــــــــــر از اینت ندانم .

 

و گـــــــــــــــــــــــر  هر لحظه  رنگی تازه گیری

 

به غـــــــــــــیر از « زهــــــر شیرینت » نخوانم .

 

تـــــــــــــــو زهری  زهــــــــر گرم سینه سوزی

 

تـــــــــــو شیرینی  که شــــور هستی از تست .

 

شـــــــــــــــراب جـــــــام خورشیدی که جان را

 

نشاط از تــــــــــــو  غـــم از تو مستی از تست .

 

به آســـــــــــــــانی  مــــــــــــــرا از من ربودی

 

درون کــــــــــوره ی غــــــــــــــــــــــم آزمودی

 

دلت آخــــــــــــــر به ســــــــــرگردانیم سوخت

 

نـــــــــــگاهم را به زیبایی گـــــــــــــــــــشودی

 

 بســـــــــــــــــی گفتند: « دل از عشق برگیر !

 

که : نیرنگ است  و افسون است و جادوست !»

 

ولــــــــــــــی ما دل به او بستیم و دیــــــــــدیم

 

کـــــــــــه این زهر است  اما ! ...نوشداروست !

 

چـــــــــــــــه غم دارم که ایــــــــن زهر تب آلود


تنـــــــــــــم را در جـــــــــــــــــــدایی می گدازد

 

از آن شـــــــــــــادم که در هنـــــــــــــگامة درد

 

غمی شــــــــــــیرین دلـــــــــــــم را  می نوازد .

 

اگــــــــــــــــــر مـــــــــــــ رگم به نامردی نگیرد

 

مــــــــــــــــرا مهرِ تــــــو در دل جاودانی است .

 

و گـــــــــــــــــــــر عمرم به ناکامی ســــــــرآید

 

تــــــــرا دارم که: مـــــــــــــرگم زندگانی است .

 


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:, ] [ 8:49 ] [ . ]

مــــــــــــردی جان خود را با شـــــــــنا کردن از میان امواج خروشان

 

و سهمناک رودخانه ای بـــــــــــه خطر انداخت و پسر بچه ای را که

 

بــــــــر اثر جریان آب به دریا رانده شده بود,از مرگ حتمی نجات داد.

 

پســـــر بچه پس از غلبه بر اضطراب و وحشت ناشی از غرق شدن

 

رو بـــــــــــه مرد کرد و گفت:از اینکه جان مرا نجات دادید,متشکرم...

 

مـــــــــرد به چشمان پسر بچه نگریست و گفت:تشکر لازم نیست،

 

پسرم فقط اطمینان حاصل کن که جانت ارزش نجات دادن را داشت.

 


برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 13 شهريور 1393برچسب:, ] [ 8:45 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 12 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:3 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 12 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:1 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ شنبه 8 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:40 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ شنبه 8 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:39 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ شنبه 8 شهريور 1393برچسب:, ] [ 17:38 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:47 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:45 ] [ . ]

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:44 ] [ . ]

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید
داستان غم پنهانی من گوش کنید
قصه‌ی بی سر و سامانی من گوش کنید
گفت وگوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی
سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی

روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم
ساکن کوی بت عربده‌ جویی بودیم
عقل و دین باخته، دیوانه‌ی رویی بودیم
بسته‌ی سلسله‌ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود
یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت
سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت
اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت
یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت

اول آن کس که خریدار شدش من بودم
باعث گرمی بازار شدش من بودم

عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
داد رسوایی من شهرت زیبایی او
بس که دادم همه جا شرح دلارایی او
شهر پرگشت ز غوغای تماشایی او

این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
کِی سر برگ من بی سر و سامان دارد

پیش او یار نو و یار کهن هر دو یکی‌ست
حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی‌ست
قول زاغ و غزل مرغ چمن هر دو یکی‌ست
نغمه‌ی بلبل و غوغای زغن هر دو یکی‌ست

گر چه از خاطر وحشی هوس روی تو رفت
وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
شد دل‌آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت

حاش لله که وفای تو فراموش کند
سخن مصلحت‌آمیز کسان گوش کند


برچسب‌ها:
[ سه شنبه 4 شهريور 1393برچسب:, ] [ 16:43 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 2 شهريور 1393برچسب:, ] [ 8:35 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 2 شهريور 1393برچسب:, ] [ 8:33 ] [ . ]


برچسب‌ها:
[ یک شنبه 2 شهريور 1393برچسب:, ] [ 8:31 ] [ . ]
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
موضوعات وب
برچسب‌ها وب
امکانات وب

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 7
بازدید ماه : 564
بازدید کل : 417989
تعداد مطالب : 1435
تعداد نظرات : 13
تعداد آنلاین : 1